نتایج جستجو برای عبارت :

من از آن روز که در بند تو ام آزادم .

"فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم"
بنده ی کوی حسین ، از دو جهان آزادم
پرچم سرخ حسینی است فقط روی سرم
مزه ی تربت او در دهن از میلادم
راه او راه حیات است و خودش فُلک نجات
متوسل به حسینند همه اجدادم
یا حسین بن علی ذکر شب و روز من است
اثر ذکر حسین است اگر آبادم
عاشقش گشته ام از صبح ازل تا به ابد
از الست است که من دل به جمالش دادم
تشنه ی چهره ی نورانی او می مانم
شده تشکیل زِ حبش همه ی بنیادم
گفت: زهراست شب جمعه مصیبت خوانش
پس بلند است برای غم او فریادم
تا
پیش زمینه ارباب و غلام
شب اول محرم 98
هیئت روضه العباس تهران
حسین سیب سرخی
پدرم خادم دربار حسین
 
 
(متن و سبک این زمینه زیبا رو در ادامه مطلب ببینید ... کربلا نصیبتون)
 
 
 
 
 
متن مداحی:
 
 
پدرم خادم دربار حسین
مادرم هست عزادار حسین
هر کسی هست طرفدار کسی
پسرم هست هوادار حسین
 
من از اون روز که دربند تو ام ، آزادم آزادم
چه کنم حرف دگر یاد نداد ، استادم استادم
 
ماه تویی راه تویی 
ابی عبدالله
عشق دلخواه تویی
ابی عبدالله
حضرت شاه تویی
ابی عبدالله
 
خدای خوبم ....
بخشنده مهربونم شکرت بابت همه کس و همه چیز ...
شکرت... 
بابت اینکه دیگه آزاده آزادم و از حیطه فکر های مسموم خارج شدم و سنگینی چیزی ترس آور و بی اهمیت دیگه دنبالم نیست ....
این مساله می تونه چند وجه مفید داشته باشه ... و این خیلی خوبه ... هزاران بار شکر خدای مهربانم...
یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:
 
 
 
 
ادامه مطلب
جنایت و مکافات/داستایفسکی؛ مهری آهی
کتابی که از پارسال دست گرفته بودم بخونم اما پیش نمی رفتم. هم اینکه معمولا وقت آزادم آخر شب بود و خسته بودم و کتابشم نیاز داشت که با دقت خونده بشه و هم اینکه شرایط راسکلینکف ناراحتم میکرد!بالاخره به دلیل قرنطینه وقت آزاد بیشتری پیدا کردم و تونستم تمومش کنم. خوشحالم و از خوندنش لذت بردم.
این روزها زیاد در قید تاریخ و زمان نیستم. 
الان چک کردم و دیدم 11 تیر هست و سه شنبه. بیدار که بشم هم همچنین.
پس کم کم داره نیمه ی تیر میرسه. نیمه ی برجِ 4.
یه حساب و کتاب تا در جریان گذرِ ایام باشم.
11/04/98 
اگه بخوام برجِ 6 برم سربازی، یک ماه و نیم آزادم تقریباً. اگه هم نرفتم قطعا دوره ی بعدش (ینی برج 8) میرم. امیدوارم امریه جور بشه و همین شهریور برم که تموم شه و بره. هر چند تا اون موقه زمانی نمونده...
بره و برم و بره...
روزی دم یک روباه در حادثه‌ای قطع شد. روباه‌های گروه پرسیدند دم‌ات چه شد؟
چون روباه‌ها از نسلی مکار می‌باشند، گفت خودم قطع‌اش کردم
گفتند چرا؟ این که بسیار بداست و معلوم می‌شود.
روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک.
 احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم.
ادامه مطلب
واااقعا نمی دونم دو هفته اخیر چجوری گذشت یه طوری بود که یه عالمه کار کردم ولی در واقع هیچ کار نکردمدو هفته کلاس نرفتم و خب امروزم که حماسه آفرینی کردم در حد بنزفک کنم با شاهکار امروزم خودم یه تنه میانگین کل رو بیست درصد کشیدم پایین://بعد اومدم خونه خوابییدماالان که بیدار شدم مامانم بهم میگه خواب اصحاب کهف رفته بودی و من فکر میکنم چقدر خوب میشد اگه هر آدمی یه بار سهم خواب اصحاب کهف رفتن داشت تو این زندگی:)آها خانوم آ ام دوباره قفلی زده روم و با س
 
 دربارۀ آزادی و آزادی ملت‌ها، امام علی سخن مشهوری دارند: «لاتَکُن عَبدَ غَیرِکَ وَقَد جَعَلَکَ اللهُُ حُرّاً.» (بندۀ دیگری مباش که خداوند تو را آزاد آفریده است.) سپس مفهوم آزادی را تفسیر کرده است. دوست دارم این جمله را توضیح دهم تا در پرتو ژرف‌نگری، به میزان والایی و ارزش این سخنان پی ببرید. 
معروف است که می‌‌‏گویند: مرز آزادی، آزادی دیگران است. انسان آزاد است هر گونه که بخواهد رفتار کند، ولی حد و مرز این آزادی او به آزادی دیگران محدود می
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادمبیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادمز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابدکه در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادمچو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمدچه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادمتنم افتاده خونین زیر این آوار شب، امادری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادمالا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادیکزین شب های ناباور منت آواز می دادمدر آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالیبه دل می دیدمت وز جان سلامت می فرست
روباه در حادثه‌ای دمش را از دست داد.روباه‌های گله از او پرسیدند دم‌ات چه شد؟ روباه دم‌بریده با حیله‌گری گفت که خودم قطع‌اش کردم! همه با تعجب پرسیدند چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک.
احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه دم‌بریده رفت و گفت: ت
تموم شد همه چیز تموم شد
آزاد آزاد شدم از هر آنچه که فکرشو بکنی از ترس از حرفهای دیگران از ترس از پسرفت از ترس از بدگویی کردناشون از ترس از زیرآب زدناشون از ترس از رعایت حجاب نردن.....
حالا آزاده و رها هستم 
آزادم از زنجیرهابی که مسئولیت بهم بسته بود
خدایااااااا هزاران هزارا بار ازت ممنونم 
دد پوست خودم نمیگنجم
تمام تلاشم رو میکنم به عهدهایی که باهات بستم پایبند باشم
این روزا حالم خیلی خوبه ...
عاشق این خنده هایی هستم کا تا یادت میاد توی ذهنم ناخ
دلم میخواست این صفحه رو پراز کلمات محبت آمیز کنم ، از دنیای زیبای آزادی که من و انیس برای خودمون ساختیم ، از اینکه امروز چقدر خوش گذشت با تو دخترکم و من چقدر درکنارت خودمم و راحت و آزادم ، از لاک قشنگی بگم که برام خریدی یا از پیکسلای E=mc^2یه Rick و موهای قرمز و زیبای Anne. 
اما من بی نهایت خسته م و سرم به شدت درد میکنه.
من بالاخره تورو وبلاگ نویس میکنم!
+دومین passage از آزمون امروز درمورد zodiac sign بود! :) آقای مهدی فکر کنم شما توانایی پیش بینی Readingهای کنکور م
روز اول کاری بعد از تعطیلات مدرسه بدون چادر مدرسه رفتم. همکارم تا من رو دید گفت تغییرات مبارکه. گفتم من بدون چادر هم با حجابم تفاوتی نکردم.
بعد فکر کردم در تصمیم گیری های شخصی وقتی به دیگران توضیح میدیم یعنی نظرشون مهمه و مسئله لزوما شخصی نیست. دیدم اون دو جمله توضیح هم خطا بوده و من آزادم با صلاح دید خودم در چارچوب قانون سازمان و جامعه م رفتار کنم.
قبل تر ها وقتی مرخصی میخواستم میرفتم می گفتم به این دلیل؛ الان حواسم هست حتی اگر دلیل مرخصی رو م
کنارش خودت باشی درست مثل وقتی که رژت پاک شده و اون بگه ناز ترین دختری هستی که وجود داره.
حتی وقتی استرس حال بدت رو داشتی و میتونستی توی خونه استراحت کنی ولی به عشقش اومدی که ببینیش چون دلت براش پر میکشید.
وقتی بعد از 2 ماه و نیم دیدیش قربون قد و بالاش بری و بهش ببالی.
دستتو ببوسه و قند تو دلت آب شه واسه این حرکتش. 
کنارت حالم خوبه کنارت خود خودمم کنارت امنیت دارم کنارت آزادم منو با همه چیزی که هستم و قبول دارم قبول داری و مطمئن باش قدرتو میدونم از
دانلود آهنگ جدید مونتیگو ، نسیم بنام هوس تو+ متن موسیقی
download Ahang  Montiego Feat Nasimm - Havase To + Text
دانلود آهنگ رپ زیبا و جدید مونتیگو و نسیم هوس تو   
برای دانلود آهنگ لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
♬♪♪♫♪♬
متن آهنگ مونتیگو با نام هوس توو:
♬♪♪♫♪♬
شبا کجابودی منتظرت  بودم کل زندگیموزمان می گذره  این جا می مونمداغه هرم نفس آزادم تو قفس تونیستی میکنم هوس تو بغلم کن محکم♬♪♪♫♪♬میدونی بی تو میمیرم بگو آره برات می مونمتا یه روزی تورو ببینم، دو
دانلود آهنگ جدید مونتیگو ، نسیم بنام هوس تو+ متن موسیقی
download Ahang  Montiego Feat Nasimm - Havase To + Text
دانلود آهنگ رپ زیبا و جدید مونتیگو و نسیم هوس تو   
برای دانلود آهنگ لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
♬♪♪♫♪♬
متن آهنگ مونتیگو با نام هوس توو:
♬♪♪♫♪♬
شبا کجابودی منتظرت  بودم کل زندگیموزمان می گذره  این جا می مونمداغه هرم نفس آزادم تو قفس تونیستی میکنم هوس تو بغلم کن محکم♬♪♪♫♪♬میدونی بی تو میمیرم بگو آره برات می مونمتا یه روزی تورو ببینم، دو
بالاخره برنامه امروز یعنی دیروزم تموم شد و میریم برای برنامه ی یکشنبه که من تمرکزم بیشتر روی کتاب هست فکر میکنم یک روز درمیون باید باشه.  یه روز زبان یک روز کتاب اما در هر صورت هردوشو انجام میدم هر روز. 
داشتم فکر میکردم چقدر سبک زندگیمو دوست دارم. این که خودم با خودم خوشم کار میکنم به چیزهایی که دوست دارم میرسم سرم به کار خودم. البته نه این که هیچ ارتباطی با ادمها نداشته باشم درسته کم هستن اما هستن. اما این راهی که پیش گرفتم رو واقعا دوست دارم
طرفو آش و لاش اورده بودن بیمارستان. یه جای سالم تو صورتش نبود. لبش جر خورده بود و روش خون خشک شده بود. قشنگ معلوم بود مُشت سنگین خورده. از دماغش خون اومده بود و روی سبیلاش دلمه بسته بود. تن و بدنش هم تعریفی نداشت. ولی خوب بود. حال روحیشو میگم خوب بود. دکتر دارو نوشت، گفت خوبم، دارو نمی‌خورم. دکتره گفت باید بخوری. پسره گفت ولی من مشکلی ندارم. 
دکتر که رفت، رفیقش بهش گفت لامصب یه آخی، یه آهی، یه چیزی. این لبخند چیه رو لَبای جِرواجِرت؟
برگشت گفت مگه
انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزداین هوش فرو سوزد آن هوش به پا خیزد
درویش خدا بودم از دست خدا دادماز دست خدا می‌ده تا نور و نوا خیزد
من عشق روا کردم تا خویش رها باشدچون خویش رها باشد بنگر که چه‌ها خیزد
من امر نمی‌دانم من نهی نمی‌دانممعروف نمی‌خوانم منکر که سوا خیزد
آزادم و سرمست‌ام با جام تو در دستمپیمان تو چون بستم پیمانه ز جا خیزد
این مستی کشمش نیست هرچند که کشمش خوشاین مستی چشم توست کز حدْقه به نا خیزد
هم باد هم آتش باش، هم تیر هم آرش باش
پارسال تابستون مدیر آموزشگاه زبانم بهم میگفت بیا و به حرفم گوش بده بزن تربیت معلم و میبرمت اون یکی شعبه آموزشگاهم هم بهت کار میدم و بیمه ات میکنم و فلان
روزهای اخری که خوابگاه بودم و مشغول درس خوندن واسه امتحان ها ، مامانم بهم خبر داد که همین استاد عزیز زبانم ازش پرسیده که لیمو میاد واسه تدریس کلاس های تابستون یا نه
من هم که تو فکر پیدا کردن کار واسه تابستونم بودم گفتم اگه چندتا کلاس باشه که ارزش وقت گذاشتن و رفتن داشته باشه میام
شنبه صبح خوا
تو سایه و من نورم، تو ضعفی و من زورمتو جمعی و من فردم، بنگر که چه منصورم
مجبوری و آزادم، بی‌جایم و شهبادم تو خلقت اندوهی، من خالق مسرورم
از خویش برآرم دست، از خویش شوم سرمستتو با دگران شادی، من بی‌خود خودجورم
شاید که به شهر خویش یک سایه ز من یابیتو سایه ز من پوشی، من قابله‌ی نورم
من موسقی‌ام ای دل، آن موسقی رقصاننی زین هی‌و‌هی‌بازان، آن موسقی دورم
تو تارک این‌ها شو، برخیز تو اینجا شوفارغ ز کجین‌ها شو، برخیز به دستورم
پیغمبر دل گوید حلمی
حس می‌کنم دوباره متولد شدم. 
اینبار قلم سرنوشتم دست خودمه. دوباره از اول می‌نویسمش. همونجوری که خودم می‌خوام! 
 
اگر زیبا که زیبایم، اگر کثرت که بسیارم
اگر ثروت که دارایم، بسنجیدم، هنر دارم
اگر بی های و هو ماندم،اگر ساکت شدم هر دَم
مگو خاکم، که ققنوسم، در آتش بال و پر دارم
زمین سهم شما باشد، من آزادم، رها چون باد
من اهل آسمان‌هایم، به سَر قصد سفر دارم
|علی صادقی|
 
امروز در باورترین لحظه های تفکرم..ذهنم اشباع از تردید نیست نه!آزادِ آزادم...!
رها ترین پرنده ام امروز.. درپی کدام کلماتی؟وصف این حال مگر ممکن است؟
در من امروزبیش از همیشه امید رسیدن است
نه در رویا؛در بیداری ام امید رسیدن است
معلمی!امروز تو را با تک تک سلول های بدنم نفس کشیدم..
در این لحظه که خزیدم پشت میزم از ناچاری ود هوای گفتگوی گرمم باتو
احساست میکنم با همه ی وجودم احساست میکنم با تک تک سلول هایم احساست میکنم!من بوی گچ راهم احساس میکنم آنقدر ک
حکایت کرده‌اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایده‌اى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‌گویم که هر یک، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‌گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‌گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‌اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته اس
دوست ندارم آمدنت را مرور کنم، سخت است برایم بازگو کردن عبورت از تدبیر و حتی امید، مهم تر از دیروزی که گذشت و فردایی که معلوم نیست با چه شکلی بیاید الانِ من است.
 
 
تو مرزها را شکافتی و در دل دنیا خودت را جا دادی. وارد کشورم شدی، رسیدی به شهرم، الانِ من را تحت تاثیر قرار دادی، غمگینم کردی. به خودت نبال برای درگیر کردنمان، بال و پَری که هم نوعانم به تو دادند بزرگت کرد، بال و پَری به نام بی توجهی، بی دقتی و شوخی گرفتن های احمقانه.
 
 
کرونای نامهرب
for youحجم: 5.7 مگابایتتوضیحات: برای نمایش و یا دانلود روی لینک کلیک کنید
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

[Verse 1: Rita Ora] In your eyes, I’m alive در چشمانت، زنده ام Inside you’re beautiful درون زیبایی تو
Something so unusual in your eyes چیزی غیر معمول در چشمان تو I know
محبوب من 
در آخرین نامه‌ات گفته بودی چرا دیگر نمی‌نویسی؟ نوشتن چون خیش بستن بر خویش است مزرعه‌ات را آباد می کنی اما مردمی که پول ندارند نمی‌توانند محصولاتت را بخرند، ترجیح می‌دهند کمی بخورند و بقیه را دور از چشم تو در توبره کنند و ببرند. 
و اگر محصولت خوب باشد چوب کدخدا بر فرقت فرود می‌آید. راستی یک سال است کسی حالم را نمی پرسد پارسال که کدخدا حالم را گرفت هم‌ولایتی‌ها دسته دسته ترکم کرده‌اند انگار که جذامی دیده باشند ، از من فرار می‌ک
  
   رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
         قد برافراز که از سرو کنی آزادم
                                           _حافظ












متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.






param na
بعضی وقت‌ها راحت می‌فهمم که بعضی چیزها را کاملاً یک نفر نشسته است ریز به ریز در زندگی من پیاده کرده است. جبر و اختیار را کار ندارم، محیط را می‌گویم.
تا آن‌ جایی پیش رفته است که نشانه‌ی کارگردان را می‌بینم یا می‌شنوم، بعد هم لبخند می‌زنم و با خودم می‌گویم بی‌خیال، نه جانش را دارم، و نه اینکه دیگر به آن فکر می‌کنم، شما را به خیر و ما را به سلامت.
- قضیه از کجا شروع شد؟
قضیه‌ها در جایی شروع می‌شوند که آدم نه جایش را می‌داند و نه فکرش را می‌ک
نزدیک پنج سال است که به خاطر بچه ها خانه نشین شده ام ، به خاطر شغل امین در شهری دور از خانواده و دوستانم زندگی میکنم، شغل امین جوریست که تا ۴ سرکار است و به ندرت تماس تلفنی در روز داریم، به خاطر سن بچه ها عملا روی هیچ مطالعه و انجام کار تخصصی  تمرکز ندارم و وفتی بیدارند نمیتونم اونها رو انجام بدم، بچه ها و رسیدگی به کار های خونه کل انرژی منو تا عصر تخلیه میکنند وقتی امین میاد با یه کالبد بی روحی از من رو برو میشه که حتی لبخند زدن هم از کالبد انرژ
نزدیک پنج سال است که به خاطر بچه ها خانه نشین شده ام ، به خاطر شغل امین در شهری دور از خانواده و دوستانم زندگی میکنم، شغل امین جوریست که تا ۴ سرکار است و به ندرت تماس تلفنی در روز داریم، به خاطر سن بچه ها عملا روی هیچ مطالعه و انجام کار تخصصی  تمرکز ندارم و وفتی بیدارند نمیتونم اونها رو انجام بدم، بچه ها و رسیدگی به کار های خونه کل انرژی منو تا عصر تخلیه میکنند وقتی امین میاد با یه کالبد بی روحی از من رو برو میشه که حتی لبخند زدن هم از کالبد انرژ
فکر کنم یه مدت شب بیدار بمونم نه؟ عصری بالاخره خوابم برد. یعنی بیهوش شدم تا ده نیم این طورها. الان نشستم سر کارو کتابرو زود تر بخونم که برم سر کتاب دربارهٔ عکاسی. اما اولش میشینم یه دید کلی از برنامه شهریورم مینویسم دلم میخواد کلی کتاب بخونم اگه بخوام جدا از کتابای کنکور کتاب آزادم بخونم باید وقت رو هدر ندم. باید یه فکریم به حال عکاسی رفتنم کنم. یعنی مجموعه جدید که نه اما کارکردن روی مجموعه هام اره. یعنی فکر میکنم. 
توی زبانم اشتباه شنیداریم د
آقا شهریه های مدارس چقدر رفته بالا۲۰ میلیون برای پیش دانشگاهی خیلی هزینه سنگینیه، هزینه دانشگاهی خیل پایین تره. الان دانشگاه آزاد ترمی ۱ میلیون میگیره و شاید کمتریعنی سالی ۲ میلیون نهایت۴ سالش میشه ۷_۸ میلیون تا لیسانس بگیریمن یکی دوسال پیش دانشگاهی غیرانتفاعی درس میدادم. بچه ها درس نمیخوندن گفتم آقاااا اگه میخواستی درس نخونی چرا اومدی این مدرسه که این هزینه بالارو بدی، میرفتی مدرسه دولتی رایگان درس میخوندی احتمال اینکه دانشگاه آزادم ق
برای کسی که نمی‌دونم.
نمی‌دونم کی هستی که داری تمام تاریخ این وبلاگ و همه‌ی حجم این چرت و پرتا رو زیر و رو می‌کنی و شاید باورت نشه که اصلاً حس خوبی ندارم اگه بفهمم کی هستی یا این‌که می‌شناسمت.
اگه یه کلام از من در مورد این کارت بخوای، اون "نکن"ـه.
قبل از این‌که از تصویر خودم توی ذهن تو بترسم و بخوام توجیهش کنم، یه توضیح بهت بده‌کارم ؛ من خیلی عوض شده‌م. همه‌ی این چیزهای افتضاحی که این‌جا نوشته‌م، من رو ساخته‌ن اما الآنِ من خیلی نزدیک نیست
بسم الله الرحمن الرحیم
(این قسمت خیلی جذاب نیست، حالا نیست قسمت های قبلی خیلی جذاب بود! )
با امیرسجاد که از مسجد اومدیم بیرون، چند قدمی رو رفتیم تا ماشین. قرار بود اون شب یه دیداری با داداش علی داشته باشم که البته آخرش هم میسر نشد. کوچه های پیچ در پیچ رو رفتیم و از مسجد دور شدیم، چون داداش ما دلش نمیخواس ماشینو جایی پارک کنه که مزاحم مورچه ای، گربه ای چیزی باشه! [ ولمون کن :) ] گفت کجا برم؟ گفتم من امشب آزادم. یه قرار دیگه داشتم که کنسل شد. گفت بریم پ
در زمینه ی ندانستن و دانستن ما یک باغ وحش بسیار جذاب داریم که امروز میخواهم به معرفی قفس هایش بپردازم .
اولین قفسی که در ورود چشم را قلقلک می دهد کسانی هستند که نمی دانند و به ندانسته هایشان اعتراف دارند اما حال دانستن هم ندارند . این ها موجودات گوگولی مگولی هستند که حتی به قفس هایشان قفس نمی توان گفت و می توان کنارشان ایستاد و سلفی گرفت . 
قفس بعدی که انگار کمی خطرناک تر است کسانی هستند که نمی دانند و از این نادانسته ی خود هم خبر ندارند اما اصو
اون چشمم که خودخواهه، که به همین حالا فکر می‌کنه و تنهاست، دائما تر میشه! یه گوشه تو خودش فرو میره و اگه بتونه گاهی یه اشکی میریزه.
اون یکی چشمم که نگاهش به گذشته و آینده‌ست - همون که به همه چیز فکر میکنه از عمیق‌ترین مسائل جهانی گرفته تا سطحی ترین مباحث روزانه مثل انتخاب رنگ لباسی که باید بپوشم - خون می‌باره. بهم اخطار میده که دارم همه چیز رو کم کم از دست میدم! همه اون چیزایی که از گذشته با خودم آوردم و همه چیزایی که قراره با خودم به آینده ببرم
یادته تازه از آلمان اومده بودم؟ یادته یه ۱۰۰ دلاری گذاشتم روی میز و گفتم پول خوشبختی میاره؟ یادته گفتم به خاطر تو برگشتم؟ یادته بارون میومد و چتر نداشتیم و گفتی من که موهام چتری عه فکر خودت باش؟ یادته قرار بیست و چهارمون کافه باکارا بود؟ باکارا یا باراکا؟ کازابلانکا رو یادته با هم دیدیم؟ یادته مقاله دادیم واسه کنفرانس سیستم های تهویه مطبوع؟ یادته گفتم ادبیات‌ رو ۷۵ زدم، شیمی رو ۴۵؟ یادته داشتی فرایند شیر اختناق رو توضیح می دادی و من گفتم م
چرا هر وقت این حقیقت رو که "کسی دوستم نداره و من هم متقابلا کسی رو دوست ندارم" می پذیرم و استثنائا حال دلم خوبه از این پذیرش و از هفت دولت آزادم؛ باید خبری ازش بهم برسه که منو بهم بریزه؟ 
خدایا از یه جایی شنیدم که صبر کوچکت چهل ساله، ولی من که بنده ی حقیر توام صبرم داره لبریز میشه از این همه شکستن و به روی خود نیاوردن.
میشه ازت خواهش کنم از عمرِ مقدرم کم کنی ولی بهم قول بدی دیگه هیچ وقت نه ببینمش و نه خبری ازش بهم برسه؟ 
+ امروز باز کلاس ent رو نرفتم خیر سرم زبان بخونم برا امتحان میانترم فردا. تا ظهر تو پختن ناهار و کارای خونه به مادر کمک کردم و تا الان خواب بودم. :|زبان غیبت هام تموم شده. هیچی هم نخوندم. هیچی هم بلد نیستم :(من تو زبان هیچ پخی نمیشم :((
 
+ دلم خیلی درد میکنه... راستی سرماخوردگیم خیلی بهتره. اون دو روزی که بستری بودم خوب پذیرایی شدم :))
 
+ دلم برای مزار داداشم تنگ شده :(((
 
+ با خواهری بحثم شد. الکی. سر جمع کردن سفره ! :| برم منت کشی...:|
 
+ تصمیم گرفتم آدمایی که
سلام
تو این مطلب میخوام به صورت خیلی خیلی خلاصه و خیلی سریع در مورد یه قسمت کوچکی از بورس توضیح بدم؛
راستش یه کمی وقت آزادم کمه، ولی خودم خیلی دوست داشتم بهتون یاد بدم تا شما هم بهره ببرید ان شاء الله، لطفا خوب دقت کنید مفیده براتون، (البته عرضه اولیه سهام هجرت که فرداست هم بستر مناسبی شد برای ارائه این مطلب)

ببیند بازار سرمایه (بورس) یه محلی هست واسه خرید و فروش سهام شرکت ها (البته کارهای دیگه ای هم میشه توش انجام داد که الان در موردش نمیخوای
هنوز به اون چیزی که میخوام و تو ذهنم هست نرسیدمو راضی نیستم از خودم. آدم همشه یه چیزی برتر از چیزی که تو واقعیت هست تو ذهنش هست چیزی که رسیدن بهش آسون و سریع نیست.
نمیدونم چرا این روزا بیش از حد احساس خستگی میکنم. و این خستگی باعث بی حسی هم میشه. بی حسی ای که تو بدنم یهو پخش میشه.
امروزم که از وقتی بیدار شدم رگ گردنم گرفته فکر کنم بد خوابیدم. 
دلم میخواد کتابای دیگه رو بخونم خوندن این کتابهایی که در مورد فلسفه است صبر میخواد و حوصله. گاهی سخت میشه
شور دلنشین و مناجاتی امام حسین(ع)
شب اربعین 98
هیئت رایه العباس تهران
حاج محمود کریمی
یاذالکرم منو ببر تا به حرم
متن و صوت این شور دلنشین رو در ادامه مطلب ببینید ...
کربلا + شهادت نصیبتون
متن مداحی:
من بی تو دلگیرم / از زندگی سیرم
دور از تو ای مولا، میمیرم...
دستم بگیر آقا / از عالَم بالا
عالی جناب ای شاه، یا مولا...
 
یا ذَالکَرَم، من و ببر
تا به حرم، من و ببر
تا کربلا، یا کربلا یا کربلا
یا کربلا یا کربلا
حسین...
 
حسین وای...
 
 
من با تو آبادم / غم رفته ا
دیروز یه متن بلند و بالا نوشتم که همش پرید به خاطر سرعت کم اینترنت :/بعدشم دیگه حوصله نداشتم دوباره بنویسم. شاید چون کلا از دنده چپ بیدار شده بودم. 
انتشارات جنگل تخفیف زده تا بیستم. فکر کنم پنجاه درصد تخفیفش هست منو مهام دو تا کتاب زبانی که میخواستیم رو سفارش دادیم من که امریکن انگلیش فایل جلد بعدیشو خریدم مهام یه کتاب زبان آلمانی خرید. کلی ذوق دارم دوست دارم زودتر بیاد و این که زودتر کتابمو تموم کنم برم سراغ این. 
دیروز کلا بی حوصله بودم و کا
عزیز                                             
وه دسِ چئمل تو مچو تا آسمان دادم عزیز     
بوری ای مانگ عاشقی برس وه فریادم عزیز
قلب مه هار بَن گیس تو هار وه تماع مکیس تو      
ئه روژه هامر بند تو ئه روزه آزادم عزیز
تو شیوه ناز عالمین مه تیشه دارِ شعرلت    
وه داخ دیوری ئه چمه نکین وه فرهادم عزیز
آواره بیمه و در وه در ژه کار دونیا بی خَور       
دی بردیانمه سَر وه سَر تاگر بکین یادم عزیز
وه دسِ چئمل تو مچو تا آسمان دادم عزیز 
بوری ای
نصیحت های جالب گنجشک به مرد دمشی
حکایت 3 پند گنجشک
حکایت
کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به
منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و به
مرد گفت:« در من سودی براى تو نیست. درصورتی که مرا ازاد کنى، تو را سه
پند مى گویم که هر یک، مانند گنجى است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى
گویم و نصیحت سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم.
مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که
نصیحت های جالب گنجشک به مرد دمشی
حکایت 3 پند گنجشک
حکایت
کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به
منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و به
مرد گفت:« در من سودی براى تو نیست. درصورتی که مرا ازاد کنى، تو را سه
پند مى گویم که هر یک، مانند گنجى است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى
گویم و نصیحت سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم.
مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که
دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا
دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا
مقدمه:
من از آن روز که در بند توام، آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم.
همه غم های جهان هیچ اثر نمی‌کند،
از بس که به دیدار عزیزت شادم!
خرّم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت،
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
 
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی انس،
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم؛
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!
یاد تو مصلحت خیش ببُرد از یادم…*سعدی*
خلاصه: داستان، از کودکی تا جوانی
ته ته وجودم یک احساس فرار دارم . فرار از همه فرار از تمام هرچه که ساختم و براش زحمت کشیدم . فرار از سرنوشت و جبری که در برابرم هست . با تمام وجودم دوست دارم کبریتی بردارم تمامش را بسوزونم. کارت ملی کارت شناسایی و تمام هرچه که منو اسیر خودش کرد.میخوام هویت خودم رو داشته باشم نه هویتی که برام ساختن . میخوام آزاد باشم . بدون تعلق بدون وابستگی بدون غل و زنجیر . اصلا دوست دارم یک ضد اجتماع باشم . بدون لباس و عریان برم بیرون ، بشینم روی لب جدول خیابون و سی
می بوسمت با حالِ قایق توی شنزاری
می بوسمت هرچند از لب هام بیزاری
آرام می گیرم شبیهِ... ، بعدِ یک طوفان
پا روی ساحل می گذارد لاشِ دریابان
مالِ خودت هستی و مالم را نگیر از من
داری جهان را می بَری نه چند پیراهن
آشفته مثلِ ماهی و دنیای بی آبی
از مبل می بینم که روی تخت می خوابی
می سوزد ابراهیم در آتش ، بُتِ اَعظم
با یک تبر در دست/هایت را نکِش کم کم
با اشک ، با آرام ، با صوتِ «به من برگرد»
باروتِ خیس اینبار را شلیک خواهد کرد؟
فرمانده از خطی که می جنگید ب
میبینی دوروزه نبودم. باورت نمیشه این دو روز برام به اندازه یه قرن بود. خب سه شنبه که کلاس زبان داشتم بعدشم رفتم خونه خالم اگه اشتباه نکنم. امروزم که کلاس جبرانی زبان داشتیم. در نتیجه رفتم کلاس. دوشنبه رفتم عصرش دکتر روانشناسم خیلی بهش نیاز داشتم. این همه اضطراب دیوونم میکنه بعضی وقتا. روان پزشکم گفت هر دفعه اضطراب داشتم پرانول بخورم خب منم دفعات اضطرابم زیاده جلو خودمو نگیرم یه ساعت یه بار یه قرص باید بندازم بالا :/ فعلا سعی میکنم با کارایی که
چنان جایی هستم که نه می تونم بمونم و نه می تونم برم
بین منصرف شدن و تلاش کردن، دقیقاً بین سیاه و سفیدم...
در شرف از دست دادن و در مرز یک زندگی جدیدم...
اگر بمونم درد می کشم و اگر برم زندگیم نابود خواهد شد. | مولانا
[ متن، قسمت سوم Hercai ]


+ می تونی بفهمی بعد از دو هفته تعطیلاته کریسمس! بالاخره از انتظار در بیای و بلافاصله دوباره بری توی آب نمک چه حسیه؟! :| بحث سر آدما و جامعه نیست که، موضوع من، دل خوشیه من، اون حسه فراغته بعد از درس خوندنم، اون جنسه لعنت
چه روزهای عجیبی است این روزها... .
البته حس روزهای خانه نشین بودن برای من عجیب نبوده است هیچگاه.
سالهاست که خانه نشین هستم.
از دوماه قبل از بدنیا آمدن حسین.
این خانه نشینی خود خواسته بوده اما شیرینی ها و غم های آن همیشه بهم آمیخته است.
اینکه در خانه هستی و میبینی باید باشی که این سالهای تکرار ناشدنی، کمی درست تر بگذرد و از طرفی هم قطارانت را میبینی که در اجتماعند و رو به رشد.
و هزاران بار شکر، خداوندی را که برای این سالهای من چنین مقدر کرده است.
دا
به آسمان نگاه می‌کنم ، هوا ابریست و باد سوزناکی لباس هایم را تکان می‌دهد.دسته‌ی کیفم را در مشت میگیرم و بسوی ساختمانی که کلاس در آن برگزار می‌شود حرکت می‌کنم . کلاس ریاضی عمومی۲ ، استاد بنظر اکثر دانشجو‌ها جدی‌ است زیرا چشم آنها قادر به دیدن لبخند همیشگیِ استاد نیست ، اصولا چشم بیشتر انسان ها ظاهرِ جسم را می‌بیند اما من ... ببخشید ، چه داشتم می‌گفتم ؟آری ، کلاس ریاضی ، کلاس ۹۶ ، طبقه‌ی بالاست ، باز هم آن راه پله ،مجبورم از آن بالا بروم ،
سلام 
امشب پنجشنبه بود(جمله رو:)).میدونی چند وقتی هست که پنجشنبه‌ها بوی پنجشنبه رو نمیده.پنجشنبه‌هایی که بعد یه هفته خسته کننده میرفتم باشگاه با بچه و آخر تمرین تو رختکن یا کنار سالن ولو میشدیم.ممد از دوست دخترای جدیدش و مهمونیایی که میرفت میگفت و ما هم چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم.تو راه برگشت هم لش سوار ماشین بودیم.فوتبال ۱۲۰ ساعت یازده شب شبکه ورزش تنها چیزی هست که از اون پنجشنبه‌ها باقی مونده.داشتم. به تکاپوم برای درسایی که این ترم ارا
دانلود آهنگ های سینا سرلک
جدیدترین آهنگ های سینا سرلک با لینک مستقیم و کیفیت بالا
دانلود تمام آهنگ های سینا سرلک
 
سینا سرلک (زاده ۶ آبان ۱۳۶۱ در الیگودرز)، خواننده موسیقی سنتی ایرانی است. وی مدتی خواننده ارکستر ملی ایران به رهبری فرهاد فخرالدینی بود. علاوه بر آن زمانی که نادر مشایخی به عنوان رهبر در ارکستر سمفونیک تهران فعالیت داشت؛ با این ارکستر همکاری می‌کرد. وی همچنین در ارکستر پایور نیز فعالیت داشت.[۱] وی در همخوانی چند ترک با محسن چاوش
یکی از دلایلی که دلم برای خانواده‌های کم‌جمعیت می‌گیرد و دوست دارم همه خانواده‌ها پرجمعیت باشند و صمیمی و کنار ِ هم، این است که در خانواده‌ی شش نفره‌مان، صمیمیت و شادی وجود داشت. مادرم می‌گفت: "همان اوایل ازدواج با پدرت قرار گذاشتیم چهار تا بچه داشته باشیم" و با وجود اینکه بچه‌ی اول فقط 15 دقیقه در دنیا بود و بعدش فوت شد، اما پدر و مادرم سر قرارشان ماندند و ما چهار نفر شدیم فرزندانشان.
فاصله‌ی سنی فرزند اول و چهارم خانواده، شش سال است و هم
-جلب محبت : 
اگر کودکی دارید که عادت هایش شما را خشمگین می کند ، تضمین می کنم که عادت هایش ، عادت های خود شماست .مشگل را در درون خود حل کنید تا آن ها نیز خود بخود عوض شوند .
. محبت زمانی از راه می رسد که کمتر از هر موقع دیگر انتظارش را داریم و در جستجوی آن نیستیم .
شکار عشق ، هر گز یار درستی را به ارمغان نمی آورد .تنها عطش و بدبختی می آفریند .عشق هیج گاه برون از ما نیست ، درون ماست . 
. هر گز اصرار نورزید که عشق بی درنگ بیاید . شاید هنوز آماده آن نیستید یا
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
میدونم دست خودت نیست
 
نمیتونی این نباشی
نمیتونی وقت خنده ت اینقدر شیرین نباشی
تو نگاهم میکنی که
غرق دریا شم که هستم
منو ساختن واسه اینکه 
عاشقت باشم که هستم
 
من یه جور
من هنوز درگیرم. درگیرم با خودم که راهی که انتخاب کردم درست هست یا نه. یجور عذاب وجدان دارم از گذاشتن وقتم واسه کاری که مورد علاقه ام نیست اما مجبورم. میفهمی؟ باید بتونم کارارو با هم انجام بدمو جلو ببرم. میترسم از تمرکزم از وقتی که میذارم کم بشه از ساعتهای مقیدم اما خب نمیتونم کاریش کنم. این که البته روتین نیست برای من یه ویژگی خوبه یعنی وقت آزادم دست خودم و میتونم مدیریتش کنم. برعکس چیزی که فکر میکردم از عکسام رضایت داشتن خودم به نظرم خیلی حرف
بی تفاوتی بدترین صفتی است که یک انسان می­­تواند داشته باشد.  من نسبت به تمام جزئیات زندگی ام وسواس داشته و دارم. درست مثل ساعت کار می­کنم. صبح ها ساعت 8 صبح از خواب بیدار می­شوم. لیوان آب کنار تختم را درون شکمم خالی می­کردم، سپس دستم را به دیوار می­گرفتم و می­رفتم تا محتویات دیشب شکمم را در سرویس بهداشتی این مکان تخلیه کنم. بعد از آن تا ساعت 9 صبح به کار مطالعاتی می پرداختم. حدود 45 دقیقه زمان می­برد. احساس می­کردم به نوعی بیماری پرش مغزی دچار شد
به قلم دامنه : سلام. در آغاز امروز: ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد. به نام خدا. آنچه درین نوشتار می‌نویسم برداشت آزادم از ڪتاب «سرشت و سرنوشت» است؛ گفت‌وگوی آقای ڪریم فیضی با آقای دینانی. مطالبِ داخل گیومه «...» از ڪتاب مورد اشاره است.
 
وقتی فیضی از زبان مولوی غایتِ دین را «حیرانی» می‌داند، دینانی این حیرانی را «در ظاهر» نمی‌داند، در «حیرت از عظمت خداوند» می‌داند. چون از نظر دینانی «مقداری» از آنچه در دین می‌بینیم «را
باصدایی که سعی می‌کرد بالا نره، حرصی گفت:
-نمیدونم داری چیکار می‌کنی پـروا اما اگه بشنوم بخاطر کار و خرحمالی داری به این و اون رومی اندازی نمی‌بخشمت فهمیدی؟!
بابغض:
-نمیزارمت پــروا، قسم می‌خورم دیگه نمیزارم اذیت بشی لازم نیست کاربکنی، حقوق من کفاف می‌کنه، یه لقمه نون گیرمون میاد، چرا اینقدر خون به جیگرم می‌کنی؟!
توی چشم‌های مشکی ودرشتش برق اشکی درخشید، سرش رو سریع برگردوند که من نبینم.
دستم رو روی بازوی محسن گذاشتم و آروم گفتم:
-من خوب
 
حبه قند دارد دندان می‌آورد. کلافه است. و نظم خواب و زندگی خودش و ما را به هم ریخته. مثلا ساعت سه نیمه شب بیدار می‌شود و یک‌طوری آواز می‌خواند و هر چیز را به دندان می‌کشد که انگار نه صبح است و چای ناشتا و نان  پنیر گردو را میل کرده و چای دوم را ریخته و هوس آواز هم کرده.
با اینکه امروز این‌طور شروع شد و البته من ساعت شش صبح شیفت را تحویل گرفتم و برادر هم به ما پیوست و ... زمان آن‌قدر زود گذشت که یوسف گفت مامان چرا می‌گویی ناهار! وقتی گفتم ظهر شده
قسمت اول را بخوان قسمت 103
«باشه»ی بی جانی را زمزمه کرد و پس از وردش به ساختمان و بسته شدن در من هم کنار چاوجوان جای گرفتم.
فاصله ی مطب دکتر آرین با خانه ی پدری ام چندان زیاد نبود و ما هم چند دقیقه بعد به مقصد رسیده و با هم پله های طبقه ی اول را بالا می رفتیم.
- خوبی چاوجوان؟
انگشتان ظریفش را میان پنجه هایم جای داد.
- آره ولی می ترسم.
با دست آزادم در مطب را باز کردم.
- از چی می ترسی وقتی من همین جوری قبولت کردم و کنارتم؟
گونه هایش رنگ گرفتند و او سر پایی
١. کتابا، فیلما، آهنگا، حرفا، ایده‌ها.. هر چیزی که باعث شه تصوراتمون نسبت به جهان واقعی و جهان ایده آل گسترش پیدا کنن.. هر چیزی که باعث شه عمیق‌تر فکر کنیم، عمیق‌تر حس کنیم، عمیق‌تر نگاه کنیم، هرچیزی که باعث بشه پیچیده‌تر باشیم، پیچیده‌تر ببینیم و احساسات پیچیده‌تری داشته باشیم و بالطبع عقایدمون هم پیچیدگی‌های عجیب و غریب پیدا کنن، هر چیزی که باعث شه تعداد قدم‌های کمتری بین دوراهیای زندگی‌مون باشه، هر چیزی که انتخاب‌ها و شرایط‌های
حکایت آموزنده ی پرنده نصیحتگو
حکایت جالب پرنده نصیحتگو
 
یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنش
 دستهامو بهم قفل کردم و بالا تنه ام رو به طرف چپ و راست کشیدم تا ازخشکی در بیاد،
رفتم توی سالن همه‌ی درها بسته بودن، به سمت آبدارخانه رفتم و سرک کشیدم، آروم گفتم:
- ببخشید آقا صمد هستید؟! ببخشیدکسی هست؟
اونجا یه میز کوچک بود، سینگ ودستگاه چای ساز و قهوه ساز هم بود، همه چیز مرتب و تر و تمیز بود،
همونطوریکه ایستاده بودم از پشت قدمی به عقب برداشتم، که با صدای صمد آقا ترسیدم وجیغ خفه‌ای کشیدم:
-هیین.
-چیزی شده؟چیزی می‌خوای دخترم؟!
دستم روی قلبم ب
ضربان قلبم تند شده بود، هول شدم سریع گفتم:
- آقــ... بخدا.. من فقـــ...ط منتظر منــ... شی بودم. یعنی.. چیزی... مــی.. خواستم.. یه آقایی اینا رو داد.. گفت اگر سرد بشه شما عصبی میشد.. مــنم آوردمشون.. قســـ... ــم میخورم.
یه دفعه داد زد:
- اینجا رو با طویله اشتباه نگرفتی؟!!
برق خشم توی اعماق چشم‌هاش موج میزد.. با دادش بند دلم  پاره شد، کل بدنم لرزید.
با لب‌های لرزان آروم لب زدم:
- شــرمـنده.. آقای رئیس نباید بدون اجازه وارد می‌شدم... معذرت مــی‌خوام.
-دفعه‌ی بع
چند روزی خونه نبودمو درگیر...دیروز هم خونه رو تمیز کردمو کلی لباس شستم،شام هم پلو با کوکو پختم،یه دوش عالیی گرفتم که بنویسمو نیومدم...امروز دوستام دعوتم کرده بودن،اما من دیگه دلم خلوتو خونه میخواستو نوشتن و نرفتم...
هم دلم واسه نوشتن پرپر میزد هم نمینوشتم...آخه یه چیزایی منو وادار به نوشتن میکردنو جز اونا رو دلم نمیخواست،در عین حال جمع کردنشون واسه اینجا کمی سختم بود...یک دفعه خودمو دیدم که اینجام...نمیدونم چی قراره بیرون بریزه از من بعد از این
دوست دارم بعدها، وقتی خودم یا کس دیگری اشتباهی راهش اینطرف ها کشیده شد، از اول بنشیند و پرند و چرند های مرا مثل کتابی دنباله دار پشت سر هم بخواند. پس باید خلاصه ای برای این بلاگ داشته باشم. خلاصه ای که در درباره من نمی گنجد و خلاصه ای است از به قول امیلی از روح صاف کودکانه تا اکنونم که پر از برجستگی و گودال شده. عمیق ترین برجستگی های زندگی من در این پست رونمایی خواهند شد:
1)بعد از دوباره پیدا شدن هلن، عشق من به آن بازی کامپوتری تازه شروع شده بود. ه
به قلم دامنه. به نام خدا. درخونگاه. چندی پیش، از شاتل« درخونگاه» را به تماشا نشستم. (درخونگاه منطقه‌ای از مناطق شهر تهران است) یادداشت‌هایی هنگام دیدن فیلم نوشتم ڪه اینڪ تبدیل به یڪ متن می‌ڪنم. البته ضعف‌ها و تیرگی‌ها درین فیلم، از نگاه من زیاد است، اما نمی‌توانم از نڪاتی ڪه مؤثر دیدم و برداشت نموده‌ام، به اشتراڪ نگذارم، پرده‌پرده می‌ڪنم تا برداشت خوانندگان را آسان‌تر سازم:
 
گریم امین حیایی در فیلم سینمایی «درخونگاه»
 
پرده‌ی ۱. رضا (
#بگو_سیب 
#به_قلم_علی_عزیزی
#پارت_سی‌و‌یک
با تعجب نگاهم کرد تا منظورم و براش توضیح بدم و من با کشیدن پرده های سبز اتوبوس که منو یاد مینی بوس های قدیمی می انداخت٬ متوجهش کردم که چه بدشانسی ای آوردم.با صدای بلند زیر خنده زد و من اخمام و مصنوعی تو هم کشیدم.
بچه های موسیقی ٬هنوز راه نیفتاده سازهاشون و درآورده بودند و ‌می نواختند و دخترا با دست و بالا پایین پریدن همراهیشون می کردند.
پوریا که سوار اتوبوس شد صدای جیغ دخترا و پسرا بالا رفت، خوشحال شده
 
پشت این چارت وقتی کسی قرار میگیره یعنی باید با خودش دست و پنجه نرم کنه و خودش رو ورز بده.اگه بگم نوعی خودسازی و خودشناسی هستش اغراق نکردم.پشت این چارت استرس و بحث روانیه،کار ذهنیه.درسته پشت این چارت کار بدنی نمیکنی و فقط یه کلیک ساده میکنی اما یکی میگفت سخت ترین کاریه که میشه به راحتی پول درآورد! یه استادی هم داشتیم که این کار رو با کار پدرش که کارگر معدن بود مثال میزد!
یه کم از خودم بگم که چرا راهم خم شد به اینور.من در سه مرحله به اینجا رسیدم.م
#بگو_سیب 
#پارت_بیست‌و‌شش
صدای مامان از پشت خط بلند شد: یعنی هیچ کدومتون متعادل نیستین،گوشی رو بده به من پولاد کم بچزونش‌‌.
منتظر بودم گوشی رو بده به مامان اما قبلش با خنده گفت: موش شاید من باشم،اما پیری کلا برازنده ی خودته پیردختر...
جیغ بلندی کشیدم که صدای بلند مامان ساکتم کرد: چته دختر کر شدم!
لبم و گزیدم و تو دلم پولاد و مورد عنایت قرار دادم،سریع گوشی رو داده بود مامان و حرکتم و پیش بینی کرده بود: ببخشید مامان،سلام...
صداش دوباره مهربون شد:
در یک
سال گذشته به خصوص در چند ماه اخیر کاملاً درگیر پایان‌نامه نویسی بوده‌ام و در
این راه سختی‌ها و تجربیات زیادی کسب کردم، آزمایشاتم به مشکل خورد، پایان‌نامه‌ام
هر سری با کلی اشکالات فنی و نگارشی برگشت می‌خورد و روزی نبود که گوشه‌ای از ذهنم
مشغول آن نباشد. اما ا طرفی دیگر این مسیر برایم آموخته‌های زیادی به همراه داشت
که دوست دارم در اینجا راجع به آن‌ها بنویسم.

1-     تولید محتوا

کسانی که پایان‌نامه ارشد را گذرانده باشند می‌دانند ک
● این مطلب برای فراخوان فصل پایان نوشته شده‌است.
 
شانزده روز از تأیید خبر می‌گذرد. کم‌تر از سه‌ماه دیگر پیش رو داریم. فکر می‌کنم برای خیلی‌ها، زندگی معنای خودش را به‌یک‌باره از دست داده. دیگر هیچ هدفی وجود ندارد که دنبال شود. ساختمان‌هایی که از خیال و آرزوها ساخته شده بود و قرار بود در آینده‌ای برای سکونت اختیار شود، همگی فروریخته. دیگر زندگی برای چه؟! چه‌چیزی قرار است به‌زندگی ارزش ببخشد؟ البته کسانی هستند که هم‌چنان زندگی را دوست
بچه که بودم وقتی ازم میپرسیدن میخوای چیکاره بشی هیچ چیز نمیتونستم بگم. یا میگفتم دکتر چون تنها چیزی بود که باهاش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگی من واقعا بی هدف بود. هیچ کاری رو درک نکرده بودم که دوست داشته باشم. حتی اول دبستان به مامانم میگفتم میخوام ترک تحصیل کنمو درس نخونم. نمیدونستم درس خوندن چجوریه. البته خوشحالم همه به شوخی حرفم رو میگرفتنو منو همچنان میفرستادن مدرسه. این بلاتکلیفی من گذشت رسید به اول دبیرستان. من همچنان سردرگم که چی با
● این مطلب برای فراخوان فصل پایان نوشته شده‌است.
 
شانزده روز از تأیید خبر می‌گذرد. کم‌تر از سه‌ماه دیگر پیش رو داریم. فکر می‌کنم برای خیلی‌ها، زندگی معنای خودش را به‌یک‌باره از دست داده. دیگر هیچ هدفی وجود ندارد که دنبال شود. ساختمان‌هایی که از خیال و آرزوها ساخته شده بود و قرار بود در آینده‌ای برای سکونت اختیار شود، همگی فروریخته. دیگر زندگی برای چه؟! چه‌چیزی قرار است به‌زندگی ارزش ببخشد؟ البته کسانی هستند که هم‌چنان زندگی را دوست
وصیت می‌کنم...
   وصیت می‌کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می‌دارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی می‌دانم، او را وارث حسین می‌خوانم، کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق‌طلبی و بالاخره شهادت است. آری به امام موسی وصیت می‌کنم...
   برای مرگ آماده شده‌ام و این امری است طبیعی و مدت هاست که با آن آشنا شده‌ام، ولی برای اولین بار وصیت می‌کنم...
   خوشحالم که در چنین راهی به شها
نام شهید : علی سینامرادی
نام پدر : غلام رضا
تاریخ تولد : 620/12/6
محل تولد : چرام
تاریخ شهادت : 82/1/10
محل شهادت : خوزستان
زیارتگاه :زادگاهش
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون
کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی
                                       کجائید ای سبکبالان عاشق پرنده تر ز مرغان هوایی  
سلام بر امام امت و ملت شهید پرور ایران که من فرزند این ملتم و خانواده من در میان این ا
جملات انگیزشی سری دوم
۱- اگر تنها یک گوشه در جهان باشد که بتوان از رشد و ارتقای آن اطمینان حاصل کرد، آن نفس انسان است. – اولدوس هاکسلی، فیلسوف بریتانیایی
۲-  به ساعت نگاه نکن. کارى که ساعت می‌کند انجام بده. حرکت کن. – سم لونسن
۳- عمل انجام شده بهتر از سخن خوب اما بدون عمل است. – بنجامین فرانکلین، از پدران بنیان‌گذار آمریکا
۴- درست و بی‌نقص سخن بگو. منظور خود را به‌وضوح برسان و از کلمات برای بدگویی از خود یا دیگران استفاده مکن؛ بلکه از قدرت آ
غزل شمارهٔ ۶۶۲                    آیـــد ز نـــی حـــدیـــثـــی هـــر دم بـــگـــوش جــانــم          کــاخــر بــیــا و بــشــنــو دســتــان و داسـتـانـم          مـــن آن نـــیـــم کـــه دیــدی و آوازه‌ام شــنــیــدی          در مـن بـچـشـم مـعـنـی بـنـگـر که من نه آنم          گـر گـوش هـوش داری بـشنو که باز گویم          رمـــزی چـــنـــانـــکـــه دانـــی رازی چــنــانــکــه دانــم          مــن بــلــبــل فــصــیــحـ
چکش کاری طرح:
از روی یک پیرنگ پلیسی چیزی نوشته ام که برای این کار که ژانرش حتی به بی معنایی ژانر معنا گرا هم میتواند تنزل کند می تواند آب و رنگی فراهم نماید:
ابتدا را توی جشن شریف با طرح یک مساله ی گیرا شروع کنم: رجیار در آستانه به دست آوردن یک پیروزی شکست می خورد و الان برایش مهم است که ماهی لیزخورده پیروزی را دوباره به دست بیاورد. انگیزه اش فقط گرفتن گرین کارت نیست. ممکن است بتواند نقشی شبیه مادر دلسوزی که دارد بچه هایش را با سرطان ترک می کند و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها